گفتی :برم؟!
اگه گریه بذاره مینوسم
اگه گریه بذاره مینوسم
دیگه نمی بخشم تو رو که قلبم و شکستی
من فکر چشمای تو ام ، تو بی خیال قلب من
یه روز تو زندگیم بودی ، همین جا ، رو به روم بودی ، اما آرزوم نبودی
این بار تو بگو دوستت دارم ... من اسمان را می گیرم که به زمین نیاید
به یاد تو ، همیشه و همه جا
خداحافظ همین حالا
من نمی فهمم چرا توی اجتماع اگه بخوام پاک و صادق و کم حرف باشم همه منو به چشم یه آدم ترسو و ساده میبینن و هر جفایی بخوان سرم میارن. چرا باید مثل سگ باشم تا احساس امنیت کنم؟ یعنی توی این دنیا هیچ جا نیست آدم، آدم بمونه و احساس امنیت روانی کنه؟ اگه هست بگو. من بدبینم از مردم، از اجتماع، از تو. ترمیمش کن
میترسم
اما من و تو
دلم گرفته از این فریبها و نیرنگها...نیستم! حرف های تازه هم ندارم
قطار میرود . . . .
مادربزرگ !
چقدر اين قيافه به من مي آيد
کاش می دانستیم زندگی کوتاست کاش از ثانیه های زندگی لذت می بردیم کاش قلبی رو برای شکستن انتخاب نمی کردیم کاش همه را دوست داشتیم کاش معنی صداقت را ما هم می فهمیدیم کاش هیچ کودک فقیری دیگر خواب نان تازه وداغ را نمی دید کاش دلهایمان دریایی می شد کاش می فهمیدیم زندگی زیباست و لذت می بردیم تا نهایت کاش میدانستیم که ما نمی دانیم فردا برایمان چه اتفاقی می افتد کاش بهانه ای برای ناراحت کردن دلهای زخم خورده نبود
شیشه ای می شکند ...
برای داشتنت به تمام مقدساتم التماس کردم ....
من می شنوم....آیا گناهکارم....می ترسم....می ترسم از اینکه روزی عشق و ناکامی با هم بیامیزند. چگونه به چشم هایت بنگرم و بگویم هنوز دوستت دارم.آیا باور خواهی کرد؟ آیا مرا با اینی که هستم خواهی پذیرفت؟ من چگونه بازیچه ی قلب خویش شده ام؟ چگونه اسیر شدم؟ خدایا مرا از این گرداب تلخ چراها رها کن. خدایا به او بگو که نگرانی در چشم هایم بیداد می کند. خدایا این درد و اندوه تا به کی بر من پادشاهی خواهد کرد؟ خدایا به من بگو تا به کی باید پا برهنه برای اثبات هستی ام بروم؟ به من بگو که اشتباه نمی کنم. بگو که هیچ طوفانی در راه نیست.
عشق زماني است كه درست مثل روزهاي بچگي روي جدول پياده رو ، راه بروي و بي دليل بخندي
امروز همان فردايي است كه ديروز نگرانش بوديم.....
اگه من و تو دوتا برگ باشيم، هنگام خزان من زودتر از تو ميشكنم تا زماني كه ميافتي در آغوشم بگيرمت
گفتمش دل می خری؟! پرسید چند؟! گفتمش دل مال تو تنها بخند. خنده کرد و دل زدستانم ربود. تا به خود باز آمدم او رفته بود. دل زدستش روی خاک افتاده بود. جای پایش روی دل جا مانده بود
همیشه دوست داشتم ابر باشم چون ابر انقدر شهامت داره که هر وقت دلش میگیره جلوی همه گریه کنه
سهراب ،گفتی چشمها را باید شست ! شستم ولی..... گفتی جور دیگر باید دید! دیدم ولی..... گفتی زبر باران باید رفت ! رفتم ولی او نه چشم های خیس و شسته ام را ،نه نگاه دیگرم را هیچکدام را ندید .فقط در زیر باران با طعنه ای خندید و گفت : دیوانه باران زده
خدایا خونمون بوی بهشت میده... هنوز قالی خونمون بوی بهشت میده آخه مامان صبح تا شب روی این قالی راه میره.... خدایا منو هیچوقت از بهشتم دور نکن ...... آمــیــــــــــــــن |
About
به وبلاگ من خوش آمدید Archivesتير 1390ارديبهشت 1390 اسفند 1389 بهمن 1389 AuthorsالنازLinks
بهاره جون
Specific![]() ![]() ![]() LinkDump
کیت اگزوز ریموت دار برقی
کاربران آنلاين:
بازدیدها :
Alternative content |