حرف دل

خیلی ها نفرین میکنن ... تلافی میکنن... اما نه ... نفرین من ... الهی اونی که دوستش داری تنهات نذاره ... تلافی من .... میرم تا به اون برسی ... سره راهت نباشم ... راستی ... قد من دوست داره ...؟

+نوشته شده در شنبه 30 بهمن 1389برچسب:,ساعت18:50توسط الناز | |

هیچ کس ویرانیم را حس نکرد وسعت تنهاییم را حس نکرد درمیان خنده های تلخ من گریه پنهانیم را حس نکرد در هجوم لحظه های بی کسی درد بی کس ماندنم را حس نکرد آنکه با آغاز من مانوس بود لحظه اتمامیم را حس نکرد. آن که سامان غزلهایم از اوست. برکه طوفانی ام را حس نکرد ای خدا او هم مرا تنها گذاشت بی سرو سامانیم را حس نکرد

+نوشته شده در شنبه 30 بهمن 1389برچسب:,ساعت14:12توسط الناز | |

نمی دونم تا حالا شده شلوغی این دنیا کلافت کنه یا نه؟

نمی دونم اصلا شلوغی دنیا رو دوس داری یا نه؟

نمی دونم چقدر حواست به زندگیت هست؟

اصلا حواس برات مونده تو این روزا؟ 

 

 

 

حتما تو هم مثه خیلی های دیگه روی شونه هات کوه زندگیت رو حس میکنی...

تو هم حتما دلت زخمی شده از این روزگار و حرف آدمای اون...

شاید تو هم گاهی اونقدر از روزگار دلگیر شدی که گریه کردی...

نمی دونم شاید با خودت بگی دنیا با شلوغی هاش قشنگه...

ولی شلوغی این روزا قشنگ نیست...قشنگ نیست که آدما بخاطر گرفتن حقشون از زندگی حاضرن خیلی کارا بکنن... 

+نوشته شده در جمعه 29 بهمن 1389برچسب:,ساعت15:57توسط الناز | |

قشنگ نیست که زندگی رو از کسی بگیری تا زنده بمونی...

قشنگ نیست که همه فقط بگن حق من...زندگی من... خلاصه فقط من باشه...

قشنگ نیست که این روزا دیگه مایی وجود نداره...

قشنگ نیست که دیگه این روزا حتی عشق هم با پول مقایسه میشه...

قشنگ نیست که درختا بمیرن تا خونه ی آدما ساخته بشن... 

 

 

 

نمی دونم گاهی آرزو می کنم کاش دنیای ما هم مثل کارتون های زمان بچیگیمون قشنگ بود...آخر داستان یه آدم خوبی می اومد و تموم آدم بدا رو از بین می برد...

کاش میشد زورو واقعی میشد...یا رابین هود می اومد و حق تموم مردم رو می گرفت از حاکم های روزگار...

 

کاش الانم می تونستم مثه آنه شرلی باشم ...از آرزوهام و احساساتم خیلی راحت حرف بزنم...همون جوری ساده و شیطون... خیلی راحت مثه بچگی هام دنبال یه پروانه اونقدر بدو ام که نفسم بند بیاد...  

 

 

 

کاش اگه کسی دروغ می گفت مثه پینوکیو دماغش دراز میشد...

کاش می تونستیم مثه کبری خانوم دوم دبستان تصمیم بگیریم که زندگی کنیم ...یه زندگی واقعی که با دستای خودمون بسازیمش...نه با زمین زدن آدمای اطرفمون...

کاش مثه ای کی یوسان همیشه فکر می کردیم به کارامون...اون وقت چقدر خوب میشد...

کاش مثه کلاه قرمزی که این همه تو رسیدن به آرزوش سماجت به خرج داد و آخر هم به  آقای مُرجی و تلوزیون رسید ما هم به آرزوهامون می رسیدیم... 

 

 

 

خودم خوب می دونم که این روزا این حرفا یه ذره هم ارزش نداره...شاید شمایی که دارین این حرفا رو میخونین همین الان صفحه رو ببندی و با خودت بگی که همش الکیه...

نمی دونم شاید تموم این چیزا قشنگه و من فکر می کنم که زشته...

 

نمی دونم شاید هیچ کدووم اینا زشت نیستن...

شاید زشت نباشه که حتی عشق هم با پول مقایسه بشه... 

 

 

 

قضاوت زشت و زیبا بودنشون با خودتون...

 

 

 

 

نمی دونم ولی کاش میشد به دنیای این روزامون افتخار کرد... 

+نوشته شده در جمعه 29 بهمن 1389برچسب:,ساعت15:55توسط الناز | |

براش بنویس دوستت دارم آخه می دونی آدما گاهی اوقات خیلی زود حرفاشونو از یاد می برن ولی یه نوشته , به این سادگیا پاک شدنی نیست . گرچه پاره کردن یک کاغذ از شکستن یک قلب هم ساده تره ولی تو بنویس .. تو … بنویس

 

تو را هیچگاه نمی توانم از زندگی ام پاک کنم چون تو پاک هستی می توانم تو را خط خطی کنم که آن وقت در زندان خط هایم برای همیشه ماندگار میشوی و وقتی که نیستی بی رنگی روزهایم را با مداد رنگی های یادت رنگ می زنم

+نوشته شده در جمعه 29 بهمن 1389برچسب:,ساعت15:54توسط الناز | |

نمیدونم چرا سال پیش نشد...خجالت کشیدم یا شرایط جوری
شد که فرصت نشد ولی یه روز هم به آخر عمرم مونده باید دوباره
ببینمش و این آتش فشان درونم منفجر شه. مطمئنم
هیچ وقت نفهمید
که چقدر دوستش دارم، هیچ وقت نفهمید جنس دوست داشتن من چیه

باید یه روز باهاش تنها باشم این دفتر خاطرات بدون سانسورم رو بزارم
جلوش بگم یه صفحه اش رو باز کن بخون.
ببین با تو لحظات زندگی من
چطور می گذشته حالا بیا این وبلاگ رو بخون ببین چقدر آدم های غریبه
دلشون به حالم سوخت ولی تو....ب
اید سرمو بزارم رو دامنش گریه کنم
بگم من آدمی نیستم که بعد تو کس دیگه ای رو بتونه دوست داشته
باشه البته شاید تو هم زیاد مقصر نباشی و اگه من هم جای تو بودم
شاید همین کارو می کردم ولی همونطور که دردم از تو درمونم هم از توئه
این زندگی برای من عذابه اگه نمیتونی کمکم کنی بیا بکش خلاصم کن...

+نوشته شده در جمعه 29 بهمن 1389برچسب:,ساعت15:49توسط الناز | |

من اگر روح پریشان دارم من اگر غصه هزاران دارم گله از بازی دوران دارم دل گریان لب خندان دارم به تو و عشق تو ایمان دارم در غمستان نفس گیر اگر نفسم میگیرد آرزو در دل من متولد نشده میمیرد یا اگر دست زمان در ازای هر نفس جان مرا میگیرد دل گریان لب خندان دارم به تو و عشق تو ایمان دارم من اگر پشت خودم پنهانم من اگر خسته ترین انسانم به وفای همه بی ایمانم

+نوشته شده در جمعه 29 بهمن 1389برچسب:,ساعت15:47توسط الناز | |

اي خدا با كسي كاري ندارم

 

ولي زخم از همه خوردن شده كارم

از غريب و كسي كه وصله جونه

پشت پا خوردن و مردن شده كارم

كاشكي هوشياري نصيبم نميشد

باعث رنج و فريبم نميشد

بعضيا قيد همه چيو زدن

بعضيا اسير اقبال بدن

اون بالا نشستي گوش كن

اي خداااا

چه عذابيه به دنيا امدن

+نوشته شده در جمعه 29 بهمن 1389برچسب:,ساعت15:43توسط الناز | |

وقتی عشقت رو از دست دادی دیگه سعی نکن به دستش بیاری
درست مثل چینی شکسته می مونه که حتی اگه بندش هم بزنی دیگه به زیبایی گذشته نیست

+نوشته شده در جمعه 29 بهمن 1389برچسب:,ساعت15:42توسط الناز | |

چه روزي غريبي امروز
زمستونه
هوا سوز بدي داره اما هيچ اثري از برف نيست
نم نم هاي غروبه
رنگ آسمون به قرمزي مي زنه
خيلي دلم گرفته
از وقتي شبها با گريه مي خوابم ديگه وقتي صبح بيدار مي شم هيچ شوقي واسه ادامه روز ندارم
آره راستش  و بخواين از وقتي تمام روزم رو با گريه سر مي كنم ديگه هيچ اشتياقي واسه ادامه اين زندگي ندارم
شبهام روز مي شه و روزهام شب مي شه بدون اينكه من حتي لحظه اي لذت رو توي لحظه هاش احساس كنم
آخ خدا جون چقدر باهات حرف دارم
چقدر دلم مي خواست مي يومدم پيشت و سرم و رو دامنت مي ذاشتم و تا مي تونستم تو بغلت اشك مي ريختم
آخه تو خوب اين درد من و كه تمام وجودم رو گرفته مي فهمي
خدا جون ، روي پله هاي اين حياط خلوت نشستم
منتظرم تا بياي
تا بهم بگي كه وقتشه، وقتشه كه بريم
خدا جون نمي دونم تا حالا چشم انتظار بودي يا نه
اما بايد بدوني كه چشم انتظاري چقدر كشنده است
من بايد تا كي توي اين سرما منتظر بمونم
مي دوني اگه هوا سردتر بشه اگه تو نياي و فراموشم كني اگه من همينطور منتظرت بمونم چي مي شه...!؟
مي دوني چي به سرم مي ياد؟
آخ خدا جون خوش به حالت كه خدايي
خوش به حالت كه هر چي مي خواي داري
خوش به حالت كه مثل من دلت نمي گيره
خوش به حالت كه مي توني به هر كي بخواي كمك كني
خوش به حالت كه هر كي رو بخواي مي بيني
خوش به حالت كه ....
كاش منم مي تونستم ببينمش اونوقت نه دلم مي گرفت
نه گريه مي كردم نه درد داشتم نه ديگه چيزي ازت مي خواستم .

+نوشته شده در جمعه 29 بهمن 1389برچسب:,ساعت15:40توسط الناز | |

صفحه قبل 1 ... 3 4 5 6 7 ... 9 صفحه بعد